آشیانه سخن
عصاهایش را کنار مزار می گذارد.دقیقا روبه روی تصویر شهید به سختی می نشیند،ازدحام جمعیت هر لحظه بیشتر می شود همه می گویند این نوجوان حاجتها روا می کند.نگاهش آسمانی می شود و زل می زند به تصویر چهره اش ،نمی دانم در دلش با او چه می گوید اما لبخندش نشان از آشنایی چند ساله دارد،عشقی که کهنه گی و روزمره گی ندارد.
مدام می گوید: خیلی بی معرفتی محسن جان ،چرا دست مرا نگرفتی،قلبم را بردی و خودم را اینجا گذاشتی،آخر با یک دنیا تنهایی چه کنم. نگاهش حسرت ها دارد و اشکهایش نشان از دلتنگی.
قرآن کوچکی را از جیبش بیرون می آورد می گوید سوغات جبهه ات را میبینی.گفتی هدیه اش کنم به مادر.اما من که برگشتم ولایتمان خبری از او نبود انگار پیش از من فرشته ها خبر رفتنت را برایش برده بودند.
حالاآمده ام حاجت مرا بدهی.حاجت حضور من پیش رفقای قدیم،یعنی هنوز جواز بندگی ام تایید نشده است.خسته ام برادر خسته از درد کهنه این سالها.ریه هایم خشک شده اند بس که به انتظار آخرین نفس بالا و پایین می شوند.شفاعتم کن می خواهم امشب داماد شوم،داماد آسمان ها.
سرفه اش می گیرد.دستی بر مزار برادر می کشد و صورتش را تبرک می کند.وقت رفتن است.
Design By : Night Melody |